حجم سیاه دونده

ساخت وبلاگ
تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست تا بنده‌ی تو شده‌ست تابنده شده‌ست زان روی که از شعاع نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست بازم همین شعر/بازم حافظ جان + بالاخره بعد از چند هفته نیت کردن، به دعای کمیل حرم رسیدم :) حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 248 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

مامان و آقای صبح رفته بودن بیرون، آقای شلوار خریدن. اومدن خونه آقای رفتن شلوار رو پرو کنن، من و مامان تو آشپزخونه بودیم. آقای از وقتی وارد خونه شدن هی داشتن از شلواری که خریده بودن تعریف می‌کردن؛ مامان هم می‌گفتن "اوووو نگاه حالا هی تعریف می‌کنه :))" بعد صدای آقای اومد که "عه اینکه پاره است!" مامان "واقعا؟ پاره است؟" آقای در حالی که شلوار پاشون بود، اومدن تو آشپزخونه. "کو؟ کجاش پاره است؟" "ایناها، اینجاش!" و به پاچه‌ی شلوار اشاره کردن "اینجاش پاره است، نگا پاهام از توی سوراخاش دراومده"!!! آقای هممممیشه سربه‌سر مامان میذارن، مامان هم هممممیشه گول می‌خورن! بعضی وقت‌ها ما به مامان میگیم "باور نکن مامان، آقای شوخی میکنن!" ولی مامان میگن "نههههه! راس میگه" بعد آقای با خنده‌ش خودشو لو میده! ولی دفعه‌ی بعد دوباره مامان شوخی‌های آقای رو باور می‌کنن! :||| ماهی تو سبد غذایی خانواده‌ی ما نیست، طعمش خیلی خوشایندمون نیست. اما من تصمیم گرفتم که دیگه دختر خوبی باشم. دیشب رفتم با دست خودم ماهی خریدم، امروز سبزی‌پلوماهی پختم!!! ببینید چقد دخدر خوبی شدم ^_^ ماهی رو هم مزه‌دار کردم. هنوز نخوردیم، خدا کنه خوب شده باشه :) حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 274 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

مامان دیروز کلی پشم طبیعی گوسفند خریدن تا باهاش تشک درست کنن، واسه جهاز هدهد. خدارو شکر که حداقل لحاف رو با پشم شیشه درست می‌کنن! الان تازه از شستن مرحله‌ی اول پشم فارغ شدیم! به قول خودمون پایمالشون کردیم، من و مهندس! الان من یک گوسفند خوشبو هستم که نمی‌دونم چطوری برم سرکار! جالب اینجاست که بوی پشم هرچی هم شسته بشه نمیره! تا چند ماه که روشون می‌خوابی همچنان فک می‌کنی یه گوسفند تو بغلته امروز مرحله‌ی اول رو شستیم. تو یه دیگ بیست کیلویی، تو آب و تاید گذاشتیم خیس بخوره تا چند روز. بعد میریم مرحله‌ی دوم شستشو. بعد که شستیم و خشک شد می‌رسیم به مرحله‌ی زدن پشم‌ها که واقعا دسسست می‌خواد و بازو! بعدش هم میره واسه تبدیل شدن به تشک! چند روز دیگه سال خمسیم می‌رسه، واسه همین قلکمو شکستم :( با اینکه می‌دونستم چیز زیادی هم توش نیست. قبل از عمل بعد از عمل متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. param name="AutoStart" value="False"> حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 253 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

داشتم دستی دستی خودمو می‌کشتم! آدرنالم پاک ترکید! خودمو با دستان خودم بردم لب پرتگاه سکته و روانشناس و خانم ص و دکتر با ری‌اکشن‌هاشون برم گردوندن! یه مریض رو اشتباه وارد کرده بودم توسط دکتر کشف شد، تا همینجاش برای سکته زدن من کافی بود. بقیه‌ی پرونده‌های امروزم چک کردم، دیدم یه پرونده‌ی دیگه رو هم اشتباه زدم. هردو باید قطع درمان می‌شدن، مجدد شروع می‌شدن. بالاخره به ذهنم رسید که اصلا اطلاعات بیمار رو یه بار تو سامانه‌ی سراسری چک کنیم، شاید هم اشتباه نکرده باشم. و بله، دومی اشتباه نبود! از مرز سکته اومدم اینورتر. الان که تو BRT نشستم یادم اومده بابا اصلا من اون بیمار رو وارد نکردم که، یکی دیگه وارد کرده!!!!! + خدایا، پرورگارا، من نمی‌کشم. لطفا بقیه‌ی پرونده‌ها که قراره فردا کنترلشون کنم اشتباه نداشته باشن! + آیدا جون، اسمیه که رو سامانه گذاشتن! حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 254 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

"تمام اعضای بدن پیش ما به صورت امانت هستند که به وسیله آن ها ترقی کنیم و به کمال برسیم و باید به تمام معنی و تا حد امکان و به اندازه، نه کمتر از طاقتشان و نه بیشتر از طاقتشان آن ها را برای رسیدن به بالاترین حد کمال استفاده نمود." اینو اینجا خوندم. اگه یه وسیله‌ی موردنیازی رو اجاره کرده باشیم، حواسمون هست که بیکار و عاطل نمونه. میگیم من دارم بابتش پول میدم، چرا بلااستفاده رهاش کنم؟ باید تا اون حدی که جا داره ازش استفاده کنم. اگه اون وسیله رو به صورت مجانی و موقت دستمون بدن، شاید به اندازه‌ی لازم قدرشو ندونیم؛ ولی بازم همین که فک کنیم بالاخره باید پسش بدیم باعث میشه ازش استفاده کنیم. اکثر اوقات هم تا اون حدی که می‌تونیم و میکشه بهره‌برداری نمی‌کنیم. عجیبه که احساس زیان هم نمی‌کنیم! ولی گاهی وسیله‌ای از اول دستمون بوده، مال خودمون بوده، احساس می‌کردیم برامون دوام داره؛ چی کار می‌کنیم؟ ما تنبلا میگیم حالا که هست، بعدا هم هست، الان نشد بعدا. بعدا میشه، بعداتر همیشه وجود داره. اگه کاری هم باهاش بکنیم مطابق آخرین ظرفیتشه؟ نه! بدن ما دائما و به مرور داره مستهلک میشه؛ بدنی که فک می‌کنیم مال خودمونه، ازلی و ابدی؛ بدنی که من فک می‌کنم استیجاریه و باید حق‌الاجاره‌شو بدیم؛ بدنی که هنوز حد نهایتِ توان براش مشخص نشده و هرازگاهی شاهد رکوردهای عجیب و غریبی تو دنیا هستیم؛ این بدن‌های خارق‌العاده حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 256 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

یک ساعت پیش داداشم زنگ زد به گوشی مامان و گفت که ظهر از سرکار نمیاد، عصر یا شب میاد. مامان هم بدون اینکه مشکوک بشن گفتن باشه. بعد از چند دقیقه آقای زنگ زدن که دفترچه‌ی حجت رو بذارین دم دست من دارم میام خونه. مامان هم گفتن باشه. بعد که گوشیو قطع کردن تازه فهمیدن چی شده! اتقد هول کرده بودن که فقط دور خودشون می‌چرخیدن. دفترچه رو پیدا کردم و مامان سریع لباس پوشیدن. هی خودم و مامان رو دلداری می‌دادم که چیزی نیست. آقای که اومدن انقد رنگشون پریده بود و عجله داشتن که وحشت کردم. آقای خیلی خونسردن، خیلی کم پیش میاد این شکلی بشن. هرچی هم پرسیدیم جواب ندادن که چی شده. مامان و آقای رفتن بیمارستان و ما موندیم و هزار فکر و خیال. الان زنگ زدیم مامان گفتن انگشتش قطع شده، داره میره اتاق عمل. لطفا خواهشا دعا کنین پیوند انگشتش بگیره، فقط هفده سالشه. حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 233 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

از سرکار زنگ زدم به آقای، گفتم چی شد؟ گفتن "هیچی، از اتاق عمل اومده، پیوند نزدن." گفتم "چقدره؟" گفتن "یه بند انگشت" با خودم گفتم بازم خدا رو شکر که یه بند انگشته. تو بی‌خبری هزار و یک فکر کردم. می‌گفتم معلوم نیست از کجا قطع شده! معلوم نیست یه انگشته، دو انگشته، سه انگشته! اصلا از کجا معلوم که کل دستشو نبریده باشه!!! آخه مامان و آقای اصلا حوصله‌ی پشت تلفن حرف زدن رو نداشتن. حالا بگین چی شد؟ اومدم خونه، دیدم مامان و آقای خونه‌ان و دامادمون رفته پیش داداشم. مامانم چشماش قرررمز! گفتم "چی شد؟ چطور شد؟ چیکار کردین؟ وقتی پیوند نزدن این همه وقت تو اتاق عمل چیکار می‌کردن پس؟" که خواهرم گفت "کی گفته پیوند نزدن؟" فهمیدم بازم آقای سرکارم گذاشته! من که همین دیروز پریروز اینجا گفته بودم که مامانم از شوخی‌های آقای عبرت نمی‌گیرن و بازم گول می‌خورن، خودمم گول خوردم! خلاصه یه نفس راحت کشیدم، انگار قلبم باااز شد :)) بعد هم بگو بخند راجع به ماجرا تو خونه شروع شد، مثل وقتی که یه اتفاق خوشایند برامون افتاده باشه!!!الحمدلله پیوند شده، خوب هم بوده. مسئله‌ی مرگ و زندگی نبود، ولی ما رو خیلی نگران کرد. امروز تو کلینیک انقد حواس‌پرتی از خودم دروَکردم بیا و ببین! نمدونستم انقد می‌تونم نگران خونواده‌م بشم! کلا من به سخت‌دلی! مشهورم تو اطرافیان، چون اینجور احساساتمو کمتر دیدن. ولی امروز فوران استرس بودم! الان حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 261 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

دیشب اومدم خونه، داداشم مرخص شده بود و خونه بود. با خنده و شادی فراوان! همه شروع کردیم به حرف زدن راجع به ماجرا! گفتم از اوّلش بگو، ولی خیلی پراکنده گفت. گفت وقتی دستشو بریده تو کارگاه تنها بوده. صابکارش و بقیه ساعتای یازده میان سرکار :/ (این چه مدل سرکار رفتنه؟) می‌گفت خیلی ترسیده بوده و نمی‌دونسته الان داد بزنه؟ داد نزنه؟ بدوئه؟ چیکار کنه! آخر هم دویده اومده تو خیابون، به یه آقایی که تو ماشینش نشسته بوده گفته منو ببر بیمارستان! اونم گفته چرا؟ اینم دستشو نشون داده. میگه آقاهه یکم نگاه کرد بعد خیلی هول‌هولکی‌ گفت بشین بشین بریم و می‌برتش نزدیک‌ترین بیمارستان. خدا خیرش بده. آقای می‌گفت "من دو بار بهم شوک وارد شد، یه بار وقتی زنگ زد گفت می‌خوان منو عمل کنن، اجازه‌ی شما لازمه!!! یه بار هم قبل از عمل همونی که پرونده‌شو می‌نوشت (احتمالا پرستارش) گفت 'انگشتش قطع میشه آقا!' سست شدم دیگه!" جالبه کسی به سوالات مامان و آقای جواب نمیداده، یا جوابشون مثل همونی بوده که گفته قطع میشه! آقای می‌گفتن "من حتی تا فردای عمل هم مطمئن نبودم انگشتش رو پیوند کرده باشن. فکر می‌کردم قطع شده دیگه، ولی بخاطر مامانت بروز ندادم." واسه همین پشت تلفن به منم گفته بودن پیوند نشده! خود داداشمم میگه "بعد از عمل که بیدار شدم، شنیدم یکی از پرستارا به اون یکی میگه 'کدوم؟ همون که انگشتش قطع شده؟' مطمئن شدم که انگشتمو پی حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 249 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

باید مشکل اصلی‌ام را پیدا می‌کرد، مرا ریلکس می‌کرد، برای ذهنم مقدمه می‌چید و سپس من ده دقیقه به این فکر می‌کردم که شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه وارد کرده‌ام. اجازه داشتم گریه کنم، داد بزنم یا هر کار دیگری. ولی باید ده دقیقه به این فکر می‌کردم که به اندازه‌ی شصت تا پرونده غلط داشته‌ام. اما این کارها را نکرد. فقط گفت "فکر کن شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه وارد کرده‌ای" این را به کسی گفت که استرس یک پرونده‌ی اشتباه از چند روز قبل هنوز رهایش نکرده است و هر روز از خانم ص می‌خواهد تمام هفتاد و دو پرونده را به او بدهد تا دوباره چکشان کند. درست است که ذهن من ناخودآگاهانه در مقابل تمام تاکتیک‌ها و تکنیک‌های روانشناسی مقاومت می‌کند، اما این دفعه خیلی راحت پذیرفت. نه اینکه راحت بپذیرد، اتفاقا گفت "خوب که چی؟" ولی دقیقا در همان ثانیه‌ها که حرف می‌زد و حرف می‌شنید، رفت نشست یک گوشه و فکر کرد که "واقعا اگر شصت پرونده از هفتاد و دو تا را اشتباه کرده باشم چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چه می‌شود؟" "چیزی نمی‌شود، یعنی می‌شود، خیلی چیزها می‌شود؛ یکیش اینکه من سِر می‌شوم." "خوب بعدش چه می‌شود؟" "دیگر از هر صدای در و صندلی نمی‌ترسم که الان است که یک پرونده‌ی خراب دیگر برایم بیاورند. عوضش هرکس از در اتاقم آمد تو می‌گویم 'بازم یکی دیگه؟'" اینکه من به روانشناسی نه علاقه دارم نه ب حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 266 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

اینایی که انقد الکی خوشن قابلیت اینو دارن که بقیه بهشون حسادت کنن :) مثلا اینایی که میرن تولد و از ست کفش و کیفشون جدا یه عکس میذارن، از ست روسری خودشون و لباس همسرشون جدا، از کادویی که بردن جدا، از میز تولد جدا، از تک‌تک غذاها و دسرها جدا، از گل مجلس جدا!، و کلا همه‌چی جدا جدا! آخرش هم باید بنویسن "مردم به جان شما نباشه، به مرگ خودم هیچ نقطه‌ی کوری نبوده که براتون واضحش نکرده باشم و هیچ چیز مخفی‌ای نبوده که براتون بولدش نکرده باشم!" مردم هم بیان بگن "راضیم ازت!" :) باز این چیزا تو اینستا قابل تحمل‌تره، آخه روی پروفایل تلگرام جای اینه که تو بوتت رو بذاری کنار کیک؟ جعبه‌شم بذاری کنارش که قشنگ مارک چرمش بره تو چش و چار بقیه؟؟؟ نه انصافا بوت روی میز کیک؟ با جعبه؟ بوت؟ کیک؟ پروفایل؟ جعبه؟ یکی بیاد منو از این وادی واحیرتا نجات بده لطفا. + ... که بر رویت روان کرد آب حسرت/عطار حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 217 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

یک اتفاقی افتاد و بعدش با خودم قرار کردم (حداقل تا مدتی) دیگه کتاب به دردنخور نخونم و نخوندم. واسه همین لیست انتظار داستان‌ها و رمان‌ها همچنان معطل موندن. امروز که رفتم کتابمو پس بدم به کتابخونه، باز هم کتابی که من می‌خواستم رو نداشت. خیلی بی‌اختیارانه رفتم سمت قفسه ادبیات :| گفتم فقط یه نگاه می‌کنم، نهایتا یه فاضل نظری‌ای چیزی برمی‌دارم. در همان لحظات اول چشمم خورد به "پنجشنبه‌ی فیروزه‌ای". مدتی بود دنبالش بودم، شیش هف تا کتابفروشی هم پرسیده بودم نداشتن، فک نمی‌کردم تو کتابخونه پیدا بشه. خلاصه بخاطر اون کم‌یابیش! یه کم ذوق‌زده شدم :))) من قبل از خوندن رمان معمولا داستانش رو نمی‌خونم، یا حتی تحقیق نمی‌کنم ببینم موضوعش چیه. فقط برام کافیه که بگن این کتاب خوبیه. بیشتر از این لطف کتابو کم می‌کنه. با خوندن چند صفحه‌ش خودم می‌فهمم به درد خوندن می‌خوره یا نه. فلذا اطلاعات خاصی راجع به این کتاب ندارم، فقط یه پست بهتون معرفی می‌کنم که خودم درست نخوندمش :) اینجا حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 256 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

امروز درمانگاه شلوغ نبود، ولی آشفته بود. نفر اول با یه غربالگریِ نوبت دومِ مثبتِ سندرم داون اومده بود، موقع گوش دادن FHR ازم می‌پرسید "یعنی بهش دل نبندم؟" (دو نفر) نفر آخر هم یکی از مادرای چند ماه پیشمون بود که دکتر سزارینش کرده بود و حالا بعد از چهار ماه دوباره با بیبی چکِ مثبت اومده بود و مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. یه دوقلوی مدرسه‌ای داشت و یه شیرخوار چهار ماهه و این بچه رو نمی‌خواست. احتمال داره دکتر کمکش کنه. فک کنم دلش سوخت واسش. دل من هم سوخت براش، ولی بیشتر واسه‌ی اون بچه سوخت. اعتراف می‌کنم بار اول بود که به جنین مثل یه آدم نگاه کردم. حتی بیشتر از وقت‌هایی که لگدشونو زیر دستم حس می‌کنم، جای سر و دست و پاشونو تعیین می‌کنم و به قلب پرشتابشون گوش میدم. وقتی این حس بهم دست داد که دکتر بهش می‌گفت "برو این سونو رو انجام بده، انقد هم گریه نکن، کمتر خودت و ... اذیت کن. جوابشو بیار براش یه فکری می‌کنیم" و حس کردم یه تیکه از حرفش رو خورد. حس کردم داره سعی میشه وجود اون آدم انکار بشه، سعی میشه هیچ فکری نره سمت اینکه اون هم اذیت میشه، سعی میشه از بار عذاب وجدان احتمالیِ آینده کم بشه. اون جنین یه آدمه، یه آدمی که خیلی عاجزه، خیلی عاجز. (سه نفر)دو نفر هم اومده بودن برای درمان نازایی. (دو نفر) یک نفر هم اومده بود که بعد از چهارده سال درمان نازایی بیخیال شده بوده و حالا به گفته‌ی خودش با حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 267 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

وَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلیوَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلی وَ حَبَسَنی عَنْ نَفْعی بُعْدُ أَمَلی مردا که چادر نمی‌پوشن، پس چجوری کمیل می‌خونن؟ + نمی‌دونم چند نفر، شاید چند هزار نفری گوش میدادن صداشو. گفت فلانی (اسم عالمی که برد یادم نیست) گفته "خوشحال باشین، همین آقا پرچم رو به دست امام زمان میدن" یاد "کذب الوقاتون" افتادم. بعد هم گفت "بخاطر همین باید برین راهپیمایی:|" + از این جهانِ سردِ پر از دودِ بی‌بها/... حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 308 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

سر ریش‌هاشون کل انداخته بودن! از اونجایی شروع شد که مهندس بهش گفت "بیا این یه تار موی ریشمه، هر وقت مشکل داشتی آتیشش بزن من میام کمکت!" بعد دیگه رسیدن به سایز ریش و خط ریش و حجم ریش و رنگ ریش و... انقد ریش شنیدم که دلم ریش‌ریش شد از خنده! کوچیکه که هنوز ریش نداره، ولی مهندس یه ریش درست حسابی میذاره! حتی از بابای جوجه هم بهتر :) خیلی هم بهش مینازه! گفت "اصلا کسی رو پیدا می‌کنی که بتونی ریشش رو با من مقایسه کنی؟" اونم گفت "بذار من ریش دربیارم!" فک کنم بور بشه ریشش! یادمه چهار پنج ساله بود رفته بودیم مسافرت، تو ترمینال تهران دور از ما بازی می‌کرد. موهاش بلند طلایی بود. یه خانواده‌ای دیده بودنش به هم می‌گفتن "اون بچه رو نگا خارجیه!" بعد آبجیم صداش زد که اونا رو از اشتباه دربیاره، اسمشم که شنیدن گفتن "عه نگا، اسمشم جَکهههه!" آخه بنده خدا، خارجیِ چادری؟ حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 247 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

دیروز رفته بودم قائم. البته داخل بخش‌ها نرفتم، ولی محوطه‌ی حیاط و بعضی راه‌هاش عوض شده. اون مغازه‌ای که تی‌تایم می‌رفتیم چیزی می‌خوردیم، اون کنج‌هایی که پیدا می‌کردیم واسه نشستن تا بخاطر روپوشمون کسی ازمون آدرس نپرسه! اون حرفای الکی که با دوستا می‌زدیم و... واسم یادآوری شد. الان خیلی وقته با هیچکدوم حرف نزدم :( فقط میرم سرکار و میام خونه، فقط کار بیرون و کار خونه! البته نمیشه گفت زندگیم دچار روزمرگی شده، خدا رو شکر الان یه چیزهایی هست که برخلاف چند ماه قبل حس درجا زدنِ شدید ندارم. نسبت به قبل هم کمتر غر می‌زنم تو وبلاگ :) اونورا کتابفروشی زیاده، می‌خواستم واسه بره‌ی ناقلا و وروجک و جوجه کتاب بخرم، اسمش "اسمش چیه" بود! هرجا می‌رفتم نداشت و تازه سر اسمشم سؤال پیش میومد. می‌گفتم کتاب "اسمش چیه" دارین؟ "اسمش چیه؟" "آره، اسمش اسمش چیه‌یه!" خلاصه نیافتم، ولی چون رفته بودم تو دل کتابفروشی‌ها نمی‌تونستم بیام بیرون. می‌دونم ضعف راجع به هر چیزی بده. مثلا همین کتاب، تا حالا کلی پول رو کتابای مشهوری دادم که بعد از چند صفحه گذاشتمشون کنار :| اگه کسی بخواد منو زجر (به معنی واقعی کلمه زجر!) بده، باید منو بدون پول و کارت تو کتابفروشی یا شیرینی و شکلات‌فروشی راه ببره! اگه بخوام به شکنجه‌گرم ایده بدم باید بگم این دو تا رو با هم تلفیق کنه! چون اصلا نمی‌تونم بگم با کدوم بیشتر زجر می‌کشم "وقتی نیچه گر حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 242 تاريخ : دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت: 3:00

- سلام (عزیزم، ... جان، فلانی و...)
   چطوری؟ حالت خوبه؟

= سلام (عشقم، گلم، عزیزم و...)
   مرسی! تو خوبی؟

- o_O یعنی چی مرسی؟ چرا جواب سؤالمو نمیدی؟


= از دست تو تسنیم!


حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 254 تاريخ : پنجشنبه 12 بهمن 1396 ساعت: 20:02

کاش می‌شد بیام و از پیله و تولد و شروع و پیشرفت حرف بزنم. تلاشم رو قبول ندارم. اصلش اینه که نتونستم بیشتر از این. ولی اگه اینجوری بخوام پیش برم، دورنمایی که می‌تونم مجسم کنم اینه که شصت هفتاد سال طول می‌کشه تا به جایی برسم که جوجه فنچ‌های این دوره و زمونه رسیدن. حسرت چیزیه که الان بهش رسیدم. سال‌های طلایی رو پشت سر گذاشتم، اگه تا الان یا یکی دو سال قبل داشتم رو به قله می‌رفتم، از حالا اکثر قُوام رو به زواله. فک می‌کنم هر یک روز تو ده دوازده سال قبل، اندازه‌ی یک سالِ الانه! واسه همین به مقوله‌ی خودتربیتی کودک معتقد نیستم. ما به هر حال به بچه چیزی یاد میدیم، به هر حال به بچه خط میدیم، به هر حال براش جو فکری ایجاد می‌کنیم. غیرممکنه این اتفاق نیفته. چی بهتر از این که والدین با یه فکر باز، تمام راه‌ها رو برای بچه روشن کنن؟ چی بهتر از این که بچه بتونه از بچگی شروع کنه؟ من که می‌خوام الان شروع کنم، با حسرت ایییین همه سال از دست رفته چیکار کنم؟ نکته 1: اینکه الان به حسرت رسیدم رو شکر می‌کنم. می‌تونست این حسرت سی چهل سال دیگه بیاد سراغم. وقتی از کار افتادم، شغل خاصی ندارم، دوست زیادی ندارم، بچه‌هامو فرستادم خونه بخت، تک و تنها موندم! نکته 2: معادل سازیم غلط نیست. یک روز تو ده سالگی من (شخصی عرض می‌کنم) واقعا می‌تونست به اندازه‌ی یک سال الانم منو جلو ببره. و اینم می‌دونم طی یک روزِ الان، حت حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 250 تاريخ : پنجشنبه 12 بهمن 1396 ساعت: 20:02

دیشب تلویزیون داشت قسمت اول فیلم مردان آنجلس رو نشون می‌داد. من داشتم تو آشپزخونه ظرف می‌شستم و فقط صداشو می‌شنیدم. داشتن در مورد "آپولون" و "ژوپیترِ قادرِ والا"! و کافر شدن مردم صحبت می‌کردن. ژوپیتر بابای همه‌ی خداها، از جمله آرتمیسه. آپولون هم برادر دو قلوی آرتمیسه. (همین آرتمیس بلافاصله بعد از تولد به مامانش تو دنیا اومدن آپولون کمک کرده!! از همون اول هم ماما بودم هاا!!) وقتی از این خداها حرف می‌زدن و مردم رو بخاطر کافر شدن به اینا مجازات می‌کردن و می‌سوزوندن، یه حس خیلی بدی نسبت به اسم آرتمیس پیدا کردم. از اون اول حسم به اسم آرتمیس خنثی بود، نه خوشم میومد نه بدم. این اسامی رو در حد افسانه و قصه می‌دونستم. الان یه جوری شدم که اصلا دوست ندارم این اسم رو خودم باشه. فقط جایگزین براش ندارم. باید یه نرم‌افزار اسم دانلود کنم از توش یه چیزی انتخاب کنم. یه بار هم با خودم گفتم اسم خودم چرا نباشه؟ بعد دیدم خوشم نمیاد یه غریبه منو به اسم کوچیک خطاب کنه. اگه اسم خوبی به ذهنتون می‌رسه خوشحال میشم بهم بگین :) + راستی محدودیت نت دارم. ممکنه دو سه پست یه بار سر بزنم، ولی دو سه تا رو با هم می‌خونم :) حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 181 تاريخ : پنجشنبه 12 بهمن 1396 ساعت: 20:02

برای اولین بار در کل تاریخ بشریت، چهار شب قبل بنده فوتبال بازی کردم! با داداش‌ها و دایی و هدهد رفتیم پارک، نصف شب. هوا سرررد، پارک خااالی :) در اصل توپ والیبال برده بودیم نه فوتبال. یهویی آقایون ویرشون گرفت با توپ والیبال، فوتبال بازی کنن! اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که "کفشم زیر پاهای برادر جانان خراب میشه!" دومیشم این بود که "من که بلد نیستم!" تا اون موقع حتی یه بار هم به فوتبال بازی کردن فکر نکرده بودم :) بعد از اینکه من و هدهد موافقت کردیم با فوتبال، گفتم "حالا به کجا باید گل بزنم؟ دروازه کوووو اصلا" کاملا عادی، ریلکس و طبیعی؛ انگار بنده خانم گل سال هستم :) یک دفعه جمع ترکید از خنده! دایی گفت "به کجا گل بزنممممم؟!؟!؟!" و باز همه قاه قاه قاه! فی الواقع منو مسخره نمودند ولی انصافا چه ورزش سختیه! یه ربع از بازی نگذشته بود که به نفس نفس افتادم و رو چمن دراز شدم! چجوری نود + چند دقیقه میدوئن اینا؟ برای دومین بار هم امروز بازی کردم. البته امروز کفش ورزشی پوشیدم و دیرتر از دفعه‌ی قبل نقش زمین شدم :) تعدادمون هم بیشتر بود و تقریبا تیم شدیم. (کلا ده نفر) چه فوتبالی شد! تماشاااایی :) یه ور عسل با بچه تو بغل تو دروازه، یه‌ور هدهد تو دروازه‌ی یک متری دراز کشیده بود، منم که در جریان هستین خانم گل سال! جمعه هشت دی + تا پیدا کردن اسم جدید، جای اسمم خالی می‌مونه. اگه دیدین یکی بد حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 225 تاريخ : پنجشنبه 12 بهمن 1396 ساعت: 20:02

خواهرم مهدور الدم شده با این بچه‌هاشششششش! چیکار کنم از دست اینا؟ وححححشتناکن! نگاه می‌کنم بره ناقلا گوش‌پاک‌کن رو درآورده داره دونه دونه می‌کنه تو گوشش. اینو از دستش می‌گیرم همون موقع چشمم میفته به وروجک که جعبه‌ی دستمال کاغذی رو برداشته نصفشو کشیده بیرون. میرم اونو بگیرم که می‌شنوم یکی محکم داره در حموم رو می‌زنه. میرم می‌بینم بره ناقلا در حموم رو روی مامانش قفل کرده! در حموم رو باز می‌کنم می‌بینم مامان میگن چرا تلویزیون قطع شد؟ نگاه می‌کنم وروجک فیش آنتن تلویزیون رو کنده! تا اونو وصل کنم بره‌ی ناقلا با سبدِ سیب‌زمینی پیازها اومده وسط هالی که تازه جارو شده و کلی پوست پیاز ریخته رو هال! با زوووور و تشر و تهدید سبد رو می‌برم تو آشپزخونه که ناگهان صدای جاروبرقی بلند میشه. بره‌ی ناقلا می‌خواد پوست پیازها رو جارو کنه! باید بذارم جارو کنه، چون این یکی رو که اصلا کوتاه نمیاد. تا اون داره جارو می‌کنه وروجک در حال ور رفتن با شارژر موبایل هدهده! بعدش که هدهد میره تو اتاق می‌بینه سوکت شارژر ذوووب شده و ازش دود بلند میشه! دو دقیقه از اینا نگذشته که بره‌ی ناقلا میره تو آشپزخونه شروع می‌کنه به شستن استکان‌ها! خواهرش هم میره کمکش و ظرف‌ها رو از تو کابینت‌ها می‌کشه بیرون و می‌ریزه رو آشپزخونه. از آشپزخونه که فارغ شدن بره ناقلا میره عینک فوتوکروم هدهد رو میزنه به چشمش و میگه "باز کیییی عینک منو حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 223 تاريخ : پنجشنبه 12 بهمن 1396 ساعت: 20:02